شهر من شهروندی پُر از ماشین و سیمان است هر روز/ شهر من هم عاشقی با چشم گریان است هر شب/شهر من را مردمش حرف نشنیدند و پند/شهر من را کودکی در چهارراهی کرده بند/ شهر من بخند
بعد از سال اول جامهشناسی در مقطع کارشناسی؛ هر تابستان کارم این بود که یک سیر مطالعاتی برای خودم میریختم. هر تابستان هم به حجم این سیر اضافه میشد. سال اول علاوه بر خود جامعهشناسی، تاریخ هم بود. سال بعدش فلسفه و منطق هم اضافه شد. سال بعد جامعهشناسی و تاریخ و فلسفه و منطق و اقتصاد شد. تابستان بعدش همۀ اینها بود به علاوۀ فلسفه علم و مطالعات فرهنگی و مطالعات دینی و خلاصه هر تابستان هم هیچ کدام را نخواندم.
دانشجوی دغدغهمند جامعهشناسی از همان سال اول، احساس میکند در علمش سوراخهایی هست. وقتی میگویند مارکس از هگل تاثیر پذیرفته است، یک سوراخ ایجاد میشود. وقتی میگویند نگاهش ماتریالیستی است یک سوراخ دیگر ایجاد میشود. وقتی میگویند دورکیم پوزیتیویست است، سوراخ دیگر و همینطور مجمع الجزایری از دانش فراهم میآید که هیچ ربط وثیقی به هم ندارند.
به نظرم مشکل علوم انسانی فعلی در ایران همین است. اینکه علوم انسانی را بدون سلسله مراتب به دانشجو یاد میدهد. دانشجو نمیفهد اصلا چه شد که این علم شکل گرفت؟ قبلش نگاه به علم چه بود؟ چه اتفاقات و تحولات اجتماعی و فکری صورت گرفت که همه چیز عوض شد؟ این وسط هر آدمی چه تاثیری داشت؟ از چه کسانی تاثیر گرفته بود؟ دانش در هر کشوری چگونه بود؟ داد و ستد دانش در این کشورها چه طور بود؟ نقش ما در این دانش چه بود؟ و کلی سوال دیگر.
علت اینکه در علوم انسانی توجه به این مسائل کم است به هدف از فراگیری دانش علوم انسانی بر میگردد. هدف از اینکه دانشجو چهار سال علوم انسانی بخواند چیست؟ در حال حاضر این است که یک عده متخصص تربیت شوند که بتوانند در تقسیمکار مدرنی که در جامعه صورت میگیرد، نقش ایفا کنند. اما میتوان این هدف و نتیجهاش را با هم زیر سوال برد. با این هدف هیچوقت نمیتوان علوم انسانی بومی در سطح وسیع تولید کرد. تولید علوم انسانی بومی لازمهاش پیشزمینههایی است که باید در دانشجو تقویت شود. یکی از این پیشزمینهها و شاید بتوان گفت مهمترینشان داشتن تفکر انتقادی است. تا دانشجو نتواند دانش پیش رویش را نه با شیفتگی بلکه با تفکر انتقادی – دقت کنید تفکر نه تعصب!- ببیند، نمیتواند علوم انسانی موجود را نقد کند و گام اول در بومیسازی علم انسانی همین نقد علوم انسانی است.
پس باید هدف از تحصیل در علم انسانی، ایجاد احاطۀ علمی بر علم انسانی با هدف نقد آن باشد. هدف از اینکه چهار سال دانشجو علم جامعهشناسی یا روانشناسی یا اقتصاد را میخواند باید این باشد که تفکر انتقادی در او تقویت شود تا با نقد علوم انسانی موجود، بتواند علوم انسانی بومی تولید کند.
پس ما کلا هدف تربیت متخصص را زیر سوال میبریم. حالا اصلا میشود سوال کرد، متخصص تربیت کنیم که چه بشود؟ که در یک جامعۀ مدرن که بر مبنای تقسیم کار اجتماعی ایجاد شده، نقش خود را به عنوان کارشناس اجتماعی ایفا کند. باز هم سوال پیش می آید که مگر اصلا جامعۀ ما مدرن است؟ مگر اصلا تقسیم کار اجتماعی در آن وجود دارد؟ اگر وجود داشت که این همه فارغالتحصیل علوم انسانی الان کارهای نامرتبط با رشتۀ خودشان انجام نمی دادند! اگر سهمی برای کارشناس اجتماعی به جز در بعضی برنامههای ویترینی صدا سیما است؛ که این همه بی کار در این رشته نداشتیم. پس هم هدف و هم علت هدف کلا بر آب است! هم «تربیت متخصص» و هم «برای تقسیمکار اجتماعی» بی معنا است.
حالا اگر با هدف تولید علم انسانی بومی، سعی کنیم دانشجو برای علوم انسانی تربیت کنیم، اینجا احتیاج به ایجاد زمینههایی داریم که ما را در رسیدن به ایجاد علم بومی یاری کند. در این صورت و با این هدف، کلا نگاه ما به علوم انسانی تغییر میکند. در اینصورت چیزهایی دارای اهمیت میشود که تا امروز پشیزی ارزش نداشت و دانشی در اولویت قرار میگیرد که تا امروز اصلا مطرح نبود. مثلا فلسفه علم که یکی از دروس اساسی برای فهم سلسله مراتبی به علم است. مثلا فلسفه روش، مثلا خود فلسفه. اینجا دیگر نظریه و کابرد آن در اولویت نیست بلکه منبع فکری نظریهپرداز و ریشۀ نظریاتش اهمیت پیدا میکند. آن وقت چقدر درسها عوض میشود. چقدر واحدها تغییر میکند. چقدر کتابها به درد نخور میشود. با این نگاه چقدر از اساتید را باید کنار گذاشت. استادی که تنها یک رشتۀ علمی را فهمیده است، به درد ما نمیخورد. استادی که فقط یکی دو واحد را میتواند درس بدهد از رده خارج است. اساتید باید علوم انسانی را در کلیت آن فهم کرده باشند. با تاریخ آن فهمیده باشند، با فلسفهاش، با زمینههای اجتماعیاش. نظریات را با نگاه انتقادی درس بدهند و از مبانی هستیشناختی، معرفتشناختی و ارزششناختی آن آگاه باشند. این استاد به درد ما میخورد. نه استادی که چنان مجذوب رشته است که نمیتواند غیر از آن فکر کند. دانشجویی که با دید انتقادی به نظریات نگاه میکند، میتواند علم بومی تولید کند. دانشجویی که علم برایش «بت» نیست بلکه معرفتی است در کنار سایر معارف. دانشجویی که با نگاهی از بالا به علم مینگرد. این دانشجو میتواند تحول ایجاد کند. نه دانشجویی که مجمعالجزایری بی رتبط و غیر مرتبط با هم از نظریات در ذهناش دارد.
پینوشت: این مطلب را به دعوت الیاس قنبری نوشتم. اگر شباهتی است به خاطر زندگی – بخوانید تاملات- مشترک است که چنان عقاید را در هم آمیخته میکند که هیچ کدام نمیفهمیم کدام قسمت نظر من است و کدام قسمت نظر او.
همچنین ببینید:
تجهیزات جنگ در علوم انسانی؛ یا تأسیس میان رشتهی «علوم انسانی»
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند…
اینکه آدمها (نه مغزها!) چرا فرار میکنند؛ جوابهای بسیاری میتواند داشته باشد. نمیتوان آن را در یک جواب، چپاند. میتوان سوال را از زوایای مختلفی پاسخ داد. با رویکرد روانشناختی، جامعهشناختی، مدیریتی، حقوقی، سیاسی و الخ. اگر هر کدام از این پاسخها را تنها جواب به این سوال بدانیم، به خطا رفتهایم و سوال را به یک سوءاستفادۀ سیاسی یا مچگیری مدیریتی تقلیل دادهایم. کاری که خیلیها در جواب به این سوال میکنند.
اما شاید بتوان یک جواب کلی به سوال علل فرار تحصیلکردهها داد. و جواب این است: وجود مسئله. یک مسئلهای وجود دارد، حالا در بعد اجتماعی، یا روانی یا سیاسی، که باعث میشود تحصیلکردهها، به فکر رفتن بیفتند؛ به فکر پاک کردن صورت مسئله، به فکر از بین بردن مسئله با فرار از مسئله.
در «میراث آلبرتا» – مستندی که شمقدریِ پسر ساخته است- دکتر نایبی جوابی به این سوال داد. او گفت دانشجوها به خاطر «مدگرایی» میروند. استفاده از این واژه برای توضیح مسئله درست به نظر نمیرسد. چون مد پدیدهای است که ماهیتا در فواصلی تقریبا مشخص تغییر میکند، اما مسئلۀ مهاجرت یک امری است که سالها است ما را مبتلابه کرده است. در عین حال آنچیزی که باعث میشود نایبی این حرف را بزند قابل فهم است.
همۀ مردم ایران با مسائلی مواجه هستند که از قضا بعضی از این مسائل، با مسائل این تحصیلکردهها یکی است. و البته همه مسئله است. چون فراگیر است و عمومی است. برای هر قشر مسائلی وجود دارد که در آن قشر عمومیت پیدا میکند. اما چرا مردم ایران به این مسائل چنین پاسخی نمیدهند؟ چرا فقط نخبگان میروند؟ البته استفاده از این واژۀ تبعیضآمیز درست نیست. چرا تحصیلکردهها، آن هم در دانشگاههای خاصی هوس رفتن میکنند؟
واکنش افراد به این مسائل متفاوت است. واکنش افراد به هر مسئلهای که به صورت سوال درمیآید تحت تاثیر زمینه و بافتی است که در آن قرار دارند. پاسخهای افراد به سوالاتشان را گروهی که با او در تعامل است میسازد. فضایی که در آن غوطه میخورد. واکنش یک راننده تاکسی به مسائل مبتلابه قشرش این است که آنها را بازگو کند. در راههای پر ترافیک، وقتی اعصابش از زمین و زمان خطخطی است؛ شروع کند و این مسائل را بازگو کند و تفسیر خودش را هم بندازد تنگش. واکنش یک معلم تیپیک به این مسائل به خاطر ماهیت محافظهکارش این است که در مقابل دانشآموزانش، به دفاع از مقصرها و مسئولین این مسائل برخیزد. واکنش یک مادر خانهدار شاید غر زدن به همسرش باشد.
اما واکنش اغلب تحصیلکردهها در دانشگاههایی مثل شریف یا تهران و دیگر دانشگاههای مطرح، فرار است. و این پاسخ را فضا در اختیار آنها میگذارد. دانشجوها، همگروهیها.
جالب این است که در هر کدام از این بافتها و متنها، پاسخهای دیگر به این مسائل مردود و مطرود است. اگر یک راننده تاکسی در مقابل مسائل، رویکرد مثبت و مدافعانه بگیرد، باقی همکارانش به او حمله خواهند کرد. در دانشگاه هم اگر شما پاسخی متفاوت از فرار به همکلاسیهایتان بدهید، پاسخی ابلهانه به حساب میآید. در این فضا حتی بی پاسخی هم «پخمگی، بیعرضگی، سیبزمینی بودن» محسوب میشود. در این جوی که همۀ دانشگاه را فرا میگیرد، هر کس پاسخ مورد نظر بافت را ندهد؛ «خر» است. اگر کسی موقعیت رفتن را داشته باشد و بماند «دیوانه» است. اگر کسی در فکر رفتن نباشد، «شوت» است. این فضا و بافت باعث میشود راه هرگونه تفکر بسته شود. پاسخ پیشنهادی بدیهی انگاشته میشود و شک کردن به آن، یا غیر بدیهی انگاشتن آن، «جنون» فرض میشود. افراد به اصطلاح نخبۀ ما، بدون فکر کردن به راههای جایگزین، تصمیم میگیرند. در واقع راههای جایگزین در مقابل پاسخ پیشنهادی، هیچ شانسی ندارد و قبل از هرگونه فکری، محکوم به شکست است. اینگونه تصمیمگیری، تصمیمگیری آزادی نیست. تصمیمگیری عقلانی نیست. تصمیمگیری از روی جبری است که فضا برای ما ساخته است.
به نظرم آن چیزی که باعث میشود، در مقابل مسائل، یک جواب مشخص داده شود، «جو» است. نمیتوان به نخبگانمان گفت مدگرا، باید به آنها گفت «جوگیر». جوی که به آنها تنها یک پاسخ میدهد. جوی که چنان افراد را میبلعد که باید موافقش باشی. جوی که با طرد هرگونه پاسخ دیگر، افراد مخالف فضا را مجبور به سکوت میکند و اینگونه فضا، خود را بازتولید میکند و هر روز هم قویتر میشود. هر روز سنگینتر مینشیند روی دیوارهای دانشگاهها. جوی که هر روز سریعتر رسوخ میکند در جان دانشجوها.
در این میان دو دسته، در این فضا تسلیم پاسخ پیشنهادی نمیشوند. یکی آنها که به هر دلیل نمیتوانند بروند. اینها هم در واقع تسلیم شدهاند اما شرایط لازم برای اجرای تصمیم خود را نداشتهاند و با دستهای که میروند چندان تفاوتی ندارند. اما دستهای دیگر هستند که در صدد شکستن این فضااند. افرادی که سعی میکنند تحت تاثیر این فضا قرار نگیرند و به جایگزینها فکر کنند. در حالتی که فضا، پاسخ خود را تقویت میکند، این افراد از منبعی غیر از فضایی که در آن هستند، تغذیه میشوند. این افراد به فضاهایی خارج از دانشگاه متصلاند که به آنها توان تفکر مستقل میدهد. منبعی مانند دین. فضاهایی مانند هیئتها، و سخنرانیهای مذهبی. این افراد، در تمام این فضاها به دنبال پاسخ خود میگردند. به دنبال این پاسخ که آیا بروند یا بمانند. با افرادی مشورت میکنند که خارج از فضا هستند و به آنها گزینههای دیگری میدهند. این افراد فکر میکنند و چون گزینه دارند با اراده دست به انتخاب میزنند. کاری که مقهور شدگان در فضای «فرار» انجام نمیدهند. اگرچه آنها هم به منابع دیگری غیر از فضای دانشگاه دسترسی دارند، اما در این فضاها به دنبال پاسخ خود نمیگردند. دلیل این امر این است که این منابعِ خارج از دانشگاه، برای آنها اولویتی بر فضای آکادمیک ندارد. در واقع هیچ فضایی غیر از فضای آکادمیک برای این افراد اصالت ندارد. به همین دلیل برای افراد مذهبی، تنها منبع برتر از فضای آکادمیک، منابع مذهبی است که آن را با اصالتتر از دانشگاه میدانند و میتوانند خارج از این فضا فکر کنند و دست به انتخاب بزنند.
این مطلب در تریبون مستضعفین منتشر شده است.
شاید این سوال را تا به حال کسی از شما نپرسیده باشد. این سوال که «شما به چه دلیل درس میخوانید؟». عموم مردم درس خواندن را یک امر بدیهی میگیرند. نه حتی یک امر بدیهی، بلکه یک ارزش قلمداد میکنند. مثلا یک مادر یا پدر، آرزویش برای فرزندش درس خواندن و پیشرفت کردن است. اگر بخواهد از افتخارات فرزندش بگوید، دربارۀ تحصیلات و رشته و دانشگاهش حرف میزند. اما آیا درس خواندن و ادامه تحصیل دادن در مقطع آموزش عالی به خودی خود ارزشمند است؟ درس خواندن به هر قیمتی؟
هر انتخابی در زندگی، جای انتخابهای دیگر ما را میگیرد. یک انتخاب به معنای از دست دادن یک انتخاب دیگر است. به معنای دست کشیدن از گزینۀ دیگر. انسان در طول روز بیست و چهار ساعت زمان دارد. اگر یک فرد درس خواندن را در برنامۀ زندگیش قرار دهد، ساعاتی از کل روز را باید برای سرکلاس بودن و درس خواندن بگذارد. بنابراین لازم است یک انتخاب را با توجه به گزینههای پیش رو و انتخابهای دیگر و با اولویتگذاری انجام دهیم.
زنان و مردان، هر کدام به تناسب طبیعت خود در زندگی، مسئولیتهایی دارند که انتخابهای آنها را تحت تاثیر قرار میدهد. مردان مسئولیت زندگی و تامین اقتصادی را برعهده دارند و زنان مسئولیت فرزندآوری و پرورش آن را.
پس با این مسئولیت، یکی از انتخابهای مهم هر زنی در زندگی، ادامه تحصیل دادن یا ندادن است. دخترها وقتی به سال سوم دبیرستان یا پیشدانشگاهی میرسند، روبهروی این انتخاب قرار میگیرند و بعضی زنهایی که بعد از گذشت سالها از گرفتن آخرین مدرک تحصیلیشان، این وسوسه گوشۀ ذهنشان مینشیند که دوباره درس بخوانند.
اما زنها معمولا برای چه درس میخوانند؟ هدف یک زن از ادامه تحصیل چیست و چه باید باشد؟ یکی از عواملی که قصد و نیت فرد را برای ادامه تحصیل مشخص میکند رشتهای است که فرد قصد ورود به آن را دارد. وقتی یک نفر از اطرافیانش دربارۀ یک رشته سوال میکند، از پسِ این سوالها، اهدافش معلوم میشود. برای یک نفر ممکن است ادامه تحصیل با هدف ارتقای جایگاه اجتماعی باشد، برای اینکه بگوید بله! من هم تحصیلکردهام. برای یک دختر دیگر میتواند با هدف استقلال مالی و دستیابی به جایگاه اقتصادی باشد. در اینجا شغل و درآمدی که از تحصیل در آن رشته، عاید فرد میشود، بسیار اهمیت دارد. برای یک نفر دیگر ارتقاء جایگاه اداری مد نظر است. برای کس دیگر علاقه بیش از هر چیز مهم است. همۀ این اهداف گوناگون میتواند هدف از ادامه تحصیل باشد.
ما نمیتوانیم بدون در نظر گرفتن مسئولیتهایی که دین و عرف و طبیعت بر عهدۀ ما قرار داده است، یک انتخاب را انجام دهیم. در واقع انتخاب درست، با در نظر گرفتن اولویتها و گزینههای دیگری که در ذهن داریم و ارزیابی و قضاوت صحیح میسر است.
تامین مالی، مسئولیتی نیست که بر عهدۀ زن در خانواده باشد. نه اینکه زنها نباید موقعیت اقتصادی داشته باشند بلکه به این معنا که مجبور نیستند این مسئولیت را برعهده گیرند. این مسئله با این پیشفرض نیست که زن توانایی تامین مالی را ندارد بلکه این پیشفرض را دارد که زن مسئولیتهای مهم دیگری دارد که برای او از پول درآوردن با اهمیتتر است.
یک دختر از هنگام بلوغ درگیر مسائلی میشود که مستقیما با مسئولیت اصلی او در زندگی مرتبط است و آن هم بچهدار شدن و مادر شدن است. اگر خدا و دین را هم کنار بگذاریم، با نگاهی به شکل بدن و تغییرات ماهانه میتوان فهمید، طبیعت یک زن، بچهدار شدن را در نهاد او قرار داده است.
حالا با در نظر گرفتن این مسئولیت، و نداشتن مسئولیت مالی، انتخابهای ما چقدر تغییر میکند؟ اگر مادری، تربیت فرزند را الویت انتخابهای پیش رویش قرار دهد، دیگر تحصیلاتی که به روند این تربیت لطمه بزند را انتخاب نمیکند. اگر دختری، مادری را مهمترین وظیفۀ خود بداند، دیگر از زیر بار ازدواج به خاطر تحصیل کردن، شانه خالی نمیکند. دیگر زن متاهلی، حاضر نخواهد شد این وظیفه را به خاطر تحصیل کردن به تعویق بیندازد.
اگر پیشفرضمان این نباشد که وظیفهای در قبال مسائل مالی داریم، رشتههایی مانند مهندسی معدن را انتخاب نمیکنیم. و دیگر بیشترین انگیزۀ ما برای انتخاب یک رشته، شغل یا درآمدش نخواهد بود. اگر مسئولیتهای مهمتری برای خودمان قائل باشیم، علایق صرفا فردی، انتخاب ما را شکل نمیدهد بلکه یک مسئولیت اجتماعی، انتخاب ما را رقم خواهد زد.
بنابراین درس خواندن و ادامه تحصیل یک ارزش نیست. بلکه ابزاری است برای رسیدن به یک هدف والا. این هدف برای زنان و دختران میتواند «مادر خوبی شدن» باشد. در اینجا است که اولویتهای ما برای انتخاب رشته کاملا متفاوت میشود. اگر زنی برای اینکه بتواند فرزند صالحی تربیت کند، به سراغ ادامه تحصیل رود، این انتخاب، انتخابی برای مسئولیت اصلی او است. و تنها در اینجا است که ادامه تحصیل ارزشمند میشود. درس خواندنی که منجر به لطمه زدن به تربیت کودک شود یا به حریم خانواده آسیب بزند، نه تنها ارزش نیست، بلکه ضد ارزش است.
بنابراین برای مادر بهتر شدن، کدام رشته را باید انتخاب کرد؟ به نظر میرسد بعضی از رشتههای علوم انسانی کمک بیشتری به مادران آینده و امروز میکنند. رشتههایی که با تحصیل در آن، نگاه مادران به زندگی و تربیت فرزند عوض می شود.
پینوشت: این یادداشت برای نشریۀ اینترنتی چارقد نوشته شده است.
این مطلب در جهان نیوز.
مگر مادرها چه کار می کنند؟ هر روز که از خواب بیدار میشوند، دست و روی بچه را میشویند؛ پوشکش را عوض میکنند؛ میخوابانندش؛ باهاش بازی میکنند؛ بهش شیر میدهند و این میشود کل زندگیشان. یک سری کارهای روزمره که هر روز و هر روز باید انجام دهند.
سوال این است که مادرها در این فرآیند روزمره چقدر فکر میکنند؟ مگر شیر دادن و پوشک عوض کردن و بازی کردن، فکر کردن میخواهد؟ برای اینکه بتوانیم به این سوال جواب دهیم اول باید ببینیم فکر کردن یعنی چه؟
بعضیها –مثل دیویی- فکر کردن را نقشۀ عمل یا Plan of action تعریف میکنند. آنها میگویند ما در زندگی با مسائلی مواجه میشویم که باید قادر باشیم آنها را حل کنیم و آن نقشهای که به ما کمک میکند که بتوانیم مسئله را حل کنیم و به عمل برسیم، تفکر است. یعنی توانایی حل مسئله، مهارتی است که با تفکر بدست میآید و شاید بتوان گفت حل مسئله، همان تفکر است. با این تعریف از تفکر، مادرها در طول روز چقدر فکر میکنند؟
بچهها در روز کارهای زیادی انجام میدهند که بعضیهایشان مورد تایید مادرها هست و بعضیهایشان هم مورد تایید نیست. اما نحوۀ برخورد هر مادر با کارهایی که مورد تاییدش نیست فرق میکند. اولین و سادهترین راه حل این است که جلوی انجام عمل بچه گرفته شود که بیشتر مادرها این کار را انجام میدهند. مثلا آشغال را از دهان بچه میگیرند یا چاقو را یا هر وسیلهای که برای بچه خطری را ایجاد میکند. یا بچه را از محل خطر دور می کنند.
امی و تامس هریس در کتاب «ماندن در وضعیت آخر» دربارۀ اثرات ناگوار امر و نهی کردن به کودک و تاثیر طولانی مدتی که تا آخر عمر گریبانگیر انسان میشود، بحث مفصلی دارند. آنها تاکید میکنند که این امر و نهی کردن میتواند شخصیت کودک را در بزرگسالی بسازد و او را تبدیل به فردی ترسو کند که توانایی تصمیمگیری ندارد.
بدین ترتیب همانطور که گفتیم بیشتر مادرها سادهترین راه یعنی امر و نهی کردن را انتخاب میکنند. اما بعضی مادرها هستند که به جای امر و نهی کردن، به دنبال راه حلهایی میگردند که وضعیت خطر را برای کودک از بین ببرند. آنها گاهی اوقات با عوض کردن موقعیت، این وضعیت را تبدیل به وضعیت دیگری میکنند و گاهی اوقات با جایگزین کردن، آن را تغییر میدهند. این مادرها برای این کار مجبور به فکر کردناند. جلوی انجام عمل کودک را گرفتن، نیاز به توانایی خاصی ندارد. اما اینکه موقعیت نامطلوب را تبدیل به موقعیت مطلوب کنی، فکر کردن میخواهد. مثلا اگر بچهای با یک لیوان روی زمین آب میریزد، یک مادر میتواند راحتترین کار را انجام دهد، یعنی لیوان را از بچه بگیرد. همینطور میتواند فکر کند و یک راه حل خلاقانه برای تغییر موقعیت انتخاب کند. مثلا یک لیوان دیگر بیاورد تا کودک آب را از یک لیوان به لیوان دیگر منتقل کند. یا آب را خالی کند و یک شیء دیگر که آسیبی به فرش نمیرساند توی آن بریزد.
بچهها همیشه به دنبال بازی کردناند. برای آنها هر چیزی بازی محسوب میشود. اگر بازی را از آنها بگیریم، چیز مهمی را از آنها محروم کردهایم. اما اگر قواعد بازی را عوض کنیم، بچه از بازی جدید لذت خواهد برد.
البته این کار نیاز به خلاقیت بالا دارد. مادر باید بتواند از زاویۀ دیگری به وضعیت پیش رویش نگاه کند و سعی کند در ذهن خود راه حلهای مختلف برای تغییر آن موقعیت را امتحان کند. مادر باید بتواند به راه حلهای جدیدی برسد که کودک خود را اقناع کند. از آنجا که این راه حلها در هر مورد وضعیتی ویژه و خاص و تکرار ناپذیر است، احتیاج به خلاقیت بالایی دارد. در این موقعیتها مادر باید سعی کند، موقعیت را با دیدی متفاوت بنگرد و انواع راه حلها را امتحان کند. گاهی برای بچه یک موقعیت ممکن است چندبار تکرار شود و مادر مجبور باشد هر بار، راه حل متفاوتی از دفعۀ قبل پیش پای کودک و موقعیت تکراری بگذارد. پس باید بتواند مسائل را به خوبی ببیند و در ذهن خود به دنبال راههای متفاوت بگردد.
مادرهایی که هر روز در مقابل هزاران موقعیت این چنینی قرار میگیرند و در مقابل این موقعیتها فکر میکنند تا راه حلی پیدا کنند، شاید از بسیاری از دانشجویان و اساتید دانشگاه، بیشتر فکر کنند. همیشه به دنبال راه حل جدید بودن، نه تنها تمرین ذهنی است بلکه کودک را از امر و نهی کردنهای مکرر راحت میکند و تربیت صحیحتری را موجب میشود.
حالا باز هم بر میگردیم به سوال اول. مگر مادرها در روز چه کار میکنند؟ مادرهایی که همۀ موقعیتها را برای بچه تبدیل به بازی میکنند، مادرهایی اند که فکر میکنند. آنها هر روز مجبور اند به راه حلهای جدید برسند. آنها شاید خیلی بیش از همۀ ما فکر می کنند…
پی نوشت: این یادداشت برای نشریه اینترنتی چارقد نوشته شده است.
«سلام بر فرشتگان» یک فیلم کودکانه است. با تمام ویژگیهایی که یک برنامۀ تلویزیونی و فیلم کودکانه در حال حاضر دارد. استفاده از رنگهای زیبا، لباسهای فانتزی، آهنگهای شاد، شعرهای کودکانه و رقاصی در جای جای فیلم.
موضوع فیلم مرگ است. پروندهای که این روزها برای کودکان مختومه است. کمکم با شهری شدن انسانها، قبرستانها فاصلۀ بیشتری از خانههای مردم گرفته است و اینگونه کودکان بیشتر با مرگ بیگانه شدهاند. در خانواده نیز، اگر مجلس عزایی باشد والدین کودکان را با خود نمیبرند چون ممکن است روحیهشان خراب شود؛ در مراسم تشییع، کودکان جایی ندارند و بزرگترها خیلی وقتها مرگ بعضی نزدیکان را از آنها پنهان میکنند. این رویکرد درحالی است که در روایات و احادیث بسیاری در دین ما به مرگاندیشی توصیه شده است و اصلا مرگاندیشی روی دیگر سکۀ جهان غیب و قیامت است. از طرفی نیز ممکن است کودکان با مرگ یکی از عزیزان روبهرو شوند و فرار از آن، فقط پذیرش مرگ را برای کودک مشکلتر کند.
بنابراین انتخاب موضوع مرگ به عنوان موضوعی برای مخاطب کودک از اهمیت بسیاری برخوردار است و از این لحاظ فیلم «سلام بر فرشتگان» جای تحسین دارد. با این وجود، چگونگی پرداختن به اینگونه موضوعات که در واقع سوالات بنیادین انسانها است و همواره برای بشر در طول تاریخ مطرح بوده است، پیچیدگیهایی دارد. کودک از همان کودکی شروع به طرح این سوالات بنیادین و فلسفی میکند. او از بزرگترهای خود دربارۀ خدا، مرگ، زندگی، خود، زیبایی و زشتی و الخ سوال میکند. پس این سوالات برای بشر وجود دارد. اما پاسخ به این سوالات چگونه باید باشد؟
در فیلم «سلام بر فرشتگان» سوالات و پاسخهایی دربارۀ مرگ مطرح می شود. مثلا اینکه «چرا فرشتۀ مرگ وجود دارد؟»«اگر مرگ نباشد چه میشود؟»« چرا انسانها باید بمیرند؟» این سوالاتی است که ذهن کودک را درگیر کرده است و در پاسخ به این سوالات قهرمان کودک فیلم به پاسخهایی از این قبیل که«انسانها پس از مرگ به کجا میروند»«چیستی مرگ» و «فایدۀ مرگ» میرسد. منبع این پاسخها متن دین و آیات و روایات است. این پاسخگویی در روایت فیلم به سه صورت انجام گرفته است. در بعضی قسمتها از طریق شعر، در بعضی قسمتها از طریق دیالوگهای بازیگران و در قسمتهایی از طریق به تصویر کشیدن نتیجۀ عملی عدم وجود مرگ.
هنگام پاسخگویی از طریق شعر، آهنگ و حرکات نمایشی نیز با آن همراه است. در اینجا این سوال مطرح میشود که آیا شعر ظرفیت انتقال مفاهیم عمیق و گاه فلسفی را دارد؟ چقدر کودکان با شنیدن شعری همراه با موسیقی به مفهوم آن توجه میکنند؟ در واقع در تصویری که در این فیلم دیده میشود، چشمان کودک رنگها، حرکات و صورتها را میبیند؛ گوشهایش موسیقی و شعر را میشنود و آیا دیگر جایی برای توجه و تفکر در معنا و مفهوم شعر میماند؟ به نظر میرسد از آنجا که کودکان نمیتوانند توجه خود را به صورت متمرکز روی چند چیز نگه دارند، این توجه در رنگها و تصویر تقسیم شده و چندان جایی برای انتقال مفاهیم نمیماند.
نوع دوم پاسخگویی به سوالات کودک در این فیلم، دیالوگهایی است که بین فرشته و کودک – خصوصا فرشتۀ زندگی یا جانجان- اتفاق میافتد. این دیالوگها در طول فیلم بسیار کلیشهای و شعاری انتخاب شده است و قرابت کمی با زبان کودکانه دارد. جملات گاهی به متن آیات و احادیث نزدیک میشود و کاملا فاقد زبان ساده فهم است. بنابراین در این نوع نیز انتقال مفاهیم فلسفی به درستی صورت نمیگیرد.
نوع سوم پاسخگویی از طریق ارائه و نمایش نتیجۀ عملی حضور یا عدم حضور یک پدیده به کودک است. بعد از آنکه «شادی» از خداوند میخواهد که فرشتۀ مرگ یا «بایبایخان» را ببرد، خداوند دعای او را مستجاب میکند و مرگ در جهان تا چند وقتی از بین میرود. بدین ترتیب هیچ حشره و جانور و ویروس و میکروبی نمیمیرد و آنها به انسانها حمله میکنند و آنها را بیمار میکنند. در ادامه شهر به هم میریزد و کودک خود را مقصر این وقایع میداند. کارگردان در اینجا قصد دارد نتیجۀ عملی نبودن عدم وجود مرگ را به کودک نشان دهد. اما به نظر میرسد این اتفاقات بدون داشتن روابط علی میافتند. در واقع این نتیجۀ عملی به دلیل ضعف در پیرنگ آن، برای کودک باورپذیر نیست. تصاویر در نشان دادن این روابط نقشی ندارند و تنها فرشته با بیان خود این روابط علی را توجیه میکند. مثلا ممکن است کودکی در پایان فیلم سوال کند که چرا خدا کاری نکرد که فقط انسانها نمیرند و دیگر موجودات بمیرند و اینگونه به انسان صدمه نزنند؟ با این سوال نتیجۀ عملی کاملا بیمعنا میشود.
تصویر یکی از موثرترین ابزارها برای انتقال مفاهیم خصوصا در کودکان است و نشان دادن نتیجۀ تصویری حضور یا عدم حضور یک پدیده، یکی از بهترین راهها برای پاسخگویی به سوالات بنیادین و فلسفی آنها میباشد. اما این فیلم به دلیل نداشتن روابط علت و معلولی و پیرنگ ضعیفی که در روایت فیلم وجود دارد، نمیتواند کودک را مجاب کند و کودک در نوع سوم پاسخگویی نیز بیجواب میماند.
به نظر میرسد بهترین راه برای پاسخگویی به سوالات فلسفی کودکان در فیلمها، قرار دادن کودک در موقعیتی است که برایش سوال ایجاد کند، سپس فیلم او را در موقعیتهای متفاوت قرار دهد به طوریکه به خوبی همۀ ابعاد پدیدهای را که از آن سوال دارد دریابد و به تفکر عمیق در آن پدیده بپردازد. تصویر یکی از بهترین راهها برای درک همۀ ابعاد یک امر پیچیده است. لازم نیست در فیلم پاسخ مستقیم به کودک داده شود، در صورتیکه در روند فیلمنامه فطرت او بیدار شود و مصالح دینی تفکر هم بنا به مقتضیات سنی به او داده شود، بدون شک عقل او پاسخی را به اینگونه سوالات خواهد داد که دین داده است.
جومپا لاهیری یک نویسندۀ هندی تبار است. او در لندن به دنیا آمده و در سه سالگی به آمریکا رفته و در آنجا بزرگ شده است. «خاک غریب» بعد از کتابهای «مترجم دردها» و «همنام» نوشته شده است. طرح کلی داستانهای او، دربارۀ هندیهایی است که در آمریکا زندگی میکنند و با سنتهای خود و اقتضائات کشور جدید در جدالاند. معمولا خانواده در نوشتههای او پر رنگ است. یکی از ویژگیهای نثر او تصویر جزئیات ریزی است که نه تنها کسلکننده نیست بلکه به ترسیم دقیق فضا در ذهن خواننده کمک میکند. لاهیری در سال ۲۰۰۸ جایزهی فرانک اوکانر را برای همین کتاب برد. همچنین این کتاب در ردهبندی نیویورکتایمز جزو کتابهای پرفروش سال ۲۰۰۸ شناخته میشود.